سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرستاده تو میزان خرد تو را رساند و نامه‏ات رساتر چیزى است که از سوى تو سخن راند . [نهج البلاغه]
اشک شور
درباره



اشک شور


نا آشنا
پیوندها
قطره و دریا
پایگاه خبری تحلیلی فرزانگان امیدوار
حیاط خلوت من
Smile of dream
* سجاده ی عشق *
Different.fdan
سجاده ای پر از یاس
یک دنیا آرامش
قرآن درمانی - طب اسلامی - طب سنتی
اقلیم شناسی دربرنامه ریزی محیطی
عشقستان اسماعیل ،درد دل با شهدا
کوثر ولایت
جریان شناسی سیاسی - محمد علی لیالی
وبلاگ خودم
کلّنا عبّاسُکِ یا زَینب
همه چیز از همه جا از همه کس
هدهد
بسیجی
ارمغان تنهایی
وبلاگ شیمی پور شمس
روانشناسی زنان و مردان
خاطرات و دل نوشته های دو عاشق
مرام و معرفت
از دبیرستان تا دانشگاه.........
تبیان
وبلاگ علوم پورشمس
امتداد2
*دلم برای چمران تنگ شده.*
کلبه دوستان
کاروجدان
ف الاسرار الصلاۀ __» -- نماز وصال --«__
اهر سرای من ، ائدولوژی جهانی
اشک شوق
بهترینهای دنیا
وبلاگ پور شمس
وبلاگ زمین انجیر کرمان
شهید قباد شمس الدین
شهید حاج قباد شمس الدین مطلق
زمین انجیر روستایی از توابع کرمان
رابر
شهید آصفعلی شمس الدینی
شهید احمد شمس الدینی
شهید سعدالله زمزم
مرکز نشر آثار استاد رحیم پور
جمکران
رهروان (اشک شور
تو چی فکر می کنی
ناگفته شهدا
قرآن آرامش جان
داروساز
یوسف زهرا
دفاع مقدس
عمو همه چی دان
سایت مشاوره بهترین تمبرهای جهان دکترسخنیdr.sokhani stamp
روان شناسی * 心理学 * psychology
بخور زار
شاخه ی عشق
ir-software
سلام
شهادت

مادر شوهر و سمّ

 


دختری بعد از ازدواج نمی‌توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با او جر و بحث می‌کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!

داروساز گفت اگر سمّ خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش بمیرد، همه به او شک خواهند کرد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می‌ریخت و با مهربانی به اومی‌داد.

هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادرشوهر هم بهترو بهتر شد تا آن جا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد که بمیرد، خواهش می‌کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند. داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است.


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط نا آشنا 92/10/25:: 6:22 عصر     |     () نظر


لوگوی ما