پيام
+
شب عيد بود...
شب عيد بود و هوا ، سرد و برفي .
پسرک، در حالي که پاهاي برهنه اش را روي برف جابه جا مي کرد تا شايد سرماي برف هاي کف پياده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه ميکرد .
در نگاهش چيزي موج ميزد، انگاري که با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب ميکرد، انگاري با چشم هاش آرزو مي کرد .خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به
❀حرف دل
93/1/13
باران اشک
نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقيقه بعد، در حالي که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد .
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي زد. وقتي آن خانم، کفش ها را به او داد. پسرک با چشم هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد: شما خدا هستيد؟
- نه پسرم ، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي دانستم که با خدا نسبتي داريد!