پيام
+
بـزرگ مـردِ کـوچک
اسير شده بود..
15 سال بيشتر نداشت؛ يه مو هم تو صورتش نبود..
سرهنگ عراقي اومد يقه شو گرفت، کشيد بالا گفت: هاي بچه، اينجا چي کار مي کني؟
زل زده بود تو چشماي سرهنگ و حرف نميـزد
سرهنگ عراقي گفت: بچه مگه با تو نيستم، جواب بده اينجا چيکار مي کني..
يه نگاه تند کرد و گفت: ولم کن تا بگم
سرهنگ ولش کرد..
خم شد از روي زمين يه مشت خاک برداشت، آورد بالا.. گفت:...
غزل صداقت
98/4/9
باران اشک
اينجا خـاک منه،، اينجا وطـن منه،، سرزمين مادري منه.. تو بگو اينجا چه کار مي کني..؟؟ سرهنگ عراقي خشکش زده بود و...